ظهر تابستان است...

ساخت وبلاگ

تکیه داده بودم به پشتی صندلی مترو و جوشن کبیر گوش میدادم،مثل همه ی وقتایی که اعصاب سمپاتیکم به پاراسمپاتیک غلبه پیدا کرده و قلبم تلاش می کنه حیاتم رو شدیدتر به رخم بکشه...

یه پسر بچه ی دستمال فروش رد میشه،اعتنا نمی کنم،چند ثانیه بعد میگم آقا پسر!بیا یه لحظه!

-دستمال هات فال هم  داره؟

-بله

خب پس من اینو برمیدارم...و همزمان تنها بسته ی قرمز دستمال رو از لای دستمال هاش بیرون می کشم و پولو می گیرم سمتش.هنوز باز نکردم بسته ی دستمالو،ازش می پرسم حتما فال داره دیگه؟

-آره آره داره،میخوای باز کن نگاه کن...

-باشه،دستت درد نکنه...


پسرک میره و من همزمان که بسته رو باز می کنم به سوال خودم خندم می گیره!حتما فال داره دیگه؟

سه تا دیوان حافظ تو خونه دارم!همین الان هم دیوان کامل تو گوشیم هست!چی شده که سر ظهر دارم تلاش می کنم از وجود یه برگه ی کوچولوی فال حافظ تو یه بسته ی دستمال هزار تومانی با خبر بشم؟!

برگه ی فال رو می کشم بیرون،غزل محکمیه...مصممه!دو بیت اولش رو نوشته،بیت بعدی رو خودم حفظم:ناصح به طعن گفت برو ترک عشق کن!/محتاج جنگ نیست برادر!نمی کنم!!

به تصویری که بقیه از من می بینم فکر می کنم و لبخند می زنم،دختر بیست و یکی،دو ساله ی ریز نقشی که با مانتوی صورتی،روی صندلی های مترو نشسته،خستست،داره یه چیزی گوش می کنه و سر ظهر یه روز داغ مرداد دنبال فال حافظ می گرده و تنها دستمال قرمز زنگ پسرک فروشنده رو بر میداره!

فکر می کنم چه کلیشه ای!(: مثل فیلمای عاشقانه ی دهه هفتاد و هشتاد!که اونایی که دلشون جایی گیر بود فال می خریدن و من؟تا سال ها فکر می کردم چرا آدم باید به چیزی پول بده که خودش می تونه با باز کردن کتاب بخونه؟!(:


پ.ن:آنان که شمردند مرا عاقل و هوشیار

کو تا بنویسند گواهی به جنونم؟   (:    "سعدی"

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 13:56